رمان دنباله دار

علمی فرهنگی

رمان دنباله دار

در مسیر او

بنام خداوند جان وخرد      کزین برتر اندیشه بر مگذرد

توی چراگاه

به آوای خوش طبیعت گوش می دادم که ناگهان صدای مهیبی شنیدم گوسفندان هراسان شده بودند چوقا را پوشیدم و به سمت چادر رفتم به نزدیکی چادر که رسیدم یکی یکی گوسفندان را به آغل بردم

مادرم در چادر مشغول قالی بافی بود وگلچهره مثل هر روز داشت مشک را می زد برام عجیب بود یعنی اونها صدا رو نشنیده بودند توی همین فکر بودم که گلچهره بهم نگاهی انداخت و گفت سلام چرا امروز

این قدر زود اومدی؟ مگه شما صدای موشک رو نشنیدید سرش رو پایین انداخت و در حین اینکه مشک را میزد گفت  شنیدیم ولی.... دیگه حرفی نزدبه پیش مادرم رفتم گیوهامو کندم وداخل چادر رفتم

-سلام دا -سلام جواد -دا چی شده؟ سکوت کرد و به کارش ادامه داد من که خشمگین از رفتار گلی و مادرم شده بودم گفتم چرا هیچی نمی گین؟ می خوای بدونی چی شده رادیو رو گوش بده بلند شدم و

رادیو را از روی تشکها برداشتم صدای مشک وگوسفندانی که هیچ نخورده بودند باهم آمیخته شده بود رادیو را روشن کردم تا ببینم چه شده 0شنوندگان عزیز متاسفانه حامل خبر اسفناکی هستم ارتش

عراق امروز با تجاوز به کشورمان جنگی را آغاز کرده و به ما خبر رسیده که در جریان این حملات چندی از هم میهنانمان جان خویش را از دست دادند و آمار دقیقی هم به دستمان نرسیده0اینو که شنیدم سر

جایم میخکوب شدم جنگ شده بود گلچهره دو لیوان شیر آورد و گذاشت و گفت: حالا چه کنیم؟ گفتم: دا چرا به من نگفتین- میترسیدم تو هم مثل بوات ..... پدرم در جریان انقلاب شهید شده بود گلی لیوان

شیر را در دستم گذاشت گیج شده بودم ازیک طرف فصل سرما داشت میرسید وباید به قشلاق میرفتیم وازطرفی دیگر....گلچهره بلند شد وپیش مشک رفت ومادرم هم به کارش ادامه داد بلند شدم و از چادر

بیرون رفتم هوا خیلی خنک بود از چادر که کمی دور شدم مش رضا رو دیدم سلام مش رضا  -سلام سید شنیدی میگن جنگ شده  -ها شنیدم چطور مگه -هیچی فقط اینکه امسال باید زود تر کوچ کنیم باید

ایل رو اماده کنیم  -تا ببینم چی میشه  مش رضا   چندقدمی جلوتر رفتم که به چشمه رسیدم به پای چشمه که رسیدم نشستم دستمو زدم تو آب وصورتمو شستم تا خنک بشم و به منظره زیبایی که

کمی آنسو تر بود نگاه کنم وسط آب تخته سنگ بزرگی بود وقتی که آب که بهش میخورد صدای جالبی ایجاد میشد شلوارمو زدم بالا و روی تخته  سنگ وسط رود نشستم و پاهامو کردم تو آب و به فکر فرورفتم چیکار باید میکردم توی همین فکر بودم چند دقیقه بعد رفتم تا کمی علوفه برای گوسفندان جمع کنم چند ساعتی که گذشت هوا داشت تاریک میشد اینجا شبهای خیلی سردی داشت روز ها هم

افتابش تیز و داغ بود داشتم به خانه میرفتم که به چادر که رسیدم علوفه ها رو به اغل بردم و گذاشتم همون جا از آغل اومدم بیرون و رفتم تو چادر مادرم گفت غذا می خوری؟ -ها وضومو با آبی که در کوزه کنار چادر گذاشته بود گرفتم  نمازمو خوندم و اومدم روی سفره امشب نون و ماست داشتیم چند ساعت بعد گلچهره جاها رو پهن کرد که بخوابیم امشب شب سردی است فردا باید میرفتم شهر امتحان

داشتم غیر حضوری درس میخوندم دوست نداشتم بی سواد بشم می خواستم معلم بشم تا به بچه های عشایری درس وسواد یاد بدم توی همین فکر ها بودم که خوابم برد صبح با صدای خروس بیدار

شدم وقت نماز بود نمازموکه خوندم اماده شدم تا برم شهر دفتر وقلمم رو ورداشتم تا برم خیلی به تحصیل علاقه داشتم به هزار و یک بدبختی تا این مرحله درس خوندم از خونه تا جاده رو پیاده رفتم به جاده

که رسیدم چند دقیقه ای منتظر موندم بعد علی با وانت ش اومد دنبالم سوار ماشین شدم -سلام جواد چطوری - سلام علی ممنون خوبم  -جواد میگن جنگ شده    - ها خبر دارم چند ساعت بعد به شهر رسیدیم از ماشین پیاده شدم همیشه اوای که در دل صحرا وطبیعت یافته بودم را به هیاهوی شهر ترجیح میدادم رفتیم وسر جلسه امتحان نشستیم برام خیلی عجیب بود بیشتر بچه ها امروز نیمده بودند با

پرس و جو فهمیدم که بچه ها رفتند جنگ امتحان رو که دادم رفتم بیرون که یکهو یکی از دوستانم رو دیدم با عجله رفت داخل و با عجله اومدبیرون اصلا منو ندید وقتی دوباره اومد بیرونو خواست که بره منو

شناخت واومد جلو -سلام سید   - سلام کجا می ری با این عجله   -راستش می خوام برم جنگ الان هم اومده بودم تا یه سری مدرک و ببرم  -میری جنگ  -اره سید غیرتم اجازه نمی ده که بشینم تو خونه

و دست روی دست بذارم می بخشی من خیلی عجله دارم باید برم بعدش هم رفت با خودم فکر کردم چرا من نرم جنگ   ولی گلی و مامانم رو چکار میکردم عزمم روجزم کردم که امروز به مامانم بگم خدا رو چه دیدی شاید می گذاشت...

.این داستان ادامه دارد   

نویسنده  مهسا



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






نويسنده : عسل